هر آنکه سوي تو آمد شد از فنا محفوظ
بزير سايه لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهيست کعبه وصلت
درين پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشاره ايست ز ابرو و چشم و تير و کمان
که تا بما نگريزي نه ز ما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروه وثقي
که هر يک چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزير سبزه خطش نهفته لب ميگفت
که آب چشمه خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگري مرگ با تو دارد کار
ز خود برآي که تا باشي از فنا محفوظ
تو چند باشي حافظ رسوم مردم را
بيا بدرگه ما تا شوي بما محفوظ
بسوي مأمن عشق خدا گريز اي (فيض)
که تا زخويش رهي گردي از فنا محفوظ
کسي که غور کند نکتهاي شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ايمن از خدا محفوظ