عبرت بگير اي دل ازين دهر پر غصص
ز احوال انبيا و سلاطين شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشيدند انبيا
بس جرعهاي خون که کشيدند از غصص
حق کرد بر خواص موکل بلاي خويش
قسمت زياده داده کسي را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوي گور ز قصر مشيد جص
دانا در اينجهان ننهد دل تنش درو
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستي کار جهان اين دليل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خويش نص
فرياد ميکند که من اينم مخور فريب
از بهر خود مجوي در آميزشم رخص
پنهان نمي کند بدي خود چو اهل غدر
پيدا و روشن است بديهاش چون برص
اي (فيض) قسمتيست معدل نعيم و غم
بر اهل نشأتين مساوي بود حصص