عالم چو خاتميست که اين است عشق قص
از قصهاست قصه عشق احسن القصص
حق در کلام خويش بآيات مستبين
در شأن عشق و رتبه عاليش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطير في القفص
روزي چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظيفه عشاق زان حصص
بس دور شد که دور فتاديم زاصل خويش
طول النوي بحر عنا هذه الغصص
عاشق فناي خويش طلب ميکند مدام
اهل عزيمتست نميجويد او رخص
از دست عشق جان نبرد (فيض) از آنکه نيست
در خيل اهل عشق از او هيچکس اخص