دل از من برد ترک قباپوش
بسته کمر من در خيل هندوش
از حد چو بگذشت ايام هجرش
در خفيه رفتم تا بر سر کوش
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آيد اکنون تو ميکوش
گفتم نگاهي گفتا که زود است
چندي بحسرت خون جگر نوش
گفتم که لطفي گفتا که خامي
در ديگ قهرم يک چند ميجوش
گفتم که زلفت زد راه دينم
گفتا چه ديني پر زهد مفروش
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در ياد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنياد ما کند
گفتا که اي (فيض) بيهوده مخروش
رفتم که ديگر حرفي بگويم
بر لب زد انگشت يعني که خاموش