ميکنم هر چند پنهان ميشود اين راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بيجا اين تلاش
دل ز من بردي ببر جان نيز اگر خواهي رواست
هر دو عالم باشد ار قربان يکموي تو باش
مدعائي نيست دلرا غير جان کردن فدا
مدعي گر غير اين گويد سپردم با خداش
مرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدام
گر بجان ميشد ميسر بنده ميکردم تلاش
ماه و خورشيد فلک شمع و پري حور و ملک
هر فروزان روي پيش روي تابان تولاش
سرو شمشاد و صنوبر کي رسد بر قامتت
هر سهي قدي بلا گردان بالاي تو کاش
دل بر آن نايد عبث آن زلف را بر هم مزن
اين دل آشفته جز زلف پريشان نيست جاش
اي که گفتي نيست خوبان را وفابردار دل
از پي دل ميرود کاري ندارم با وفاش
گر تو گوئي دل نسازد با جفاي گلرخان
ديده سازد با رخش کو دل نسازد با جفاش
هر کسي خواهد که از خود دفع گرداند بلا
(فيض) ميخواهد که باشد تا که باشد در بلاش