بتي از دور اگر بيني مرو پيش
که من ديدم سزاي خويش از خويش
بکوي دلبري افتد گذارت
بهر دو دست گير اي دل سر خويش
در آن کو صد بلا مي آيد از پس
در آن کو صد خطر ميخيزد از پيش
شود تن زار و جان مأواي انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ريش
گهي از غمزه بر دل خورد تير
گه از مژگاني آيد بر جگر نيش
گه از زلفي بجان آيد کمندي
گه از گيسوئي افتد دل بتشويش
چها از عشق اينان من کشيدم
هنوزم تا چه آيد بعد ازين پيش
طبيبان را ز غم دل خون شود خون
اگر دستي نهندم بر دل ريش
برسوائي کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازين پيش
مگر عشق خدائي گيردم دست
که سازم عاشقي را مذهب و کيش
رساند تا مرا آخر بجائي
که نبود حد انساني ازين بيش
خدايا (فيض) را عشق رسائي
کرم کن از محبت خانه خويش