اي دل ار بگذري ز عشق مجاز
بر تو گردد در حقيقت باز
چو به پهناي راه ميگردي
از براي حقيقت است مجاز
راه بسيار رو بمقصد کن
راه نبود مگر براي جواز
بهل اين قوم بي حقيقت را
اسب همت ز مهرشان در تاز
آتش پر شرند و پر ز شرر
ذره نيست سوز سانرا ساز
روزگاري دل ترا سوزند
تا که کردند يکدمت دمساز
آتشي در دل تو افروزند
کاين وصالست با هزاران ناز
جگرت خون کنند گه ز فراق
گاهي از وعده هاي دور و دراز
بهرشان چند آب رو ريزي
يا گذاري بخاک روي نياز
دست از دل ز مهرشان بگسل
تا کند در فضاي حق پرواز
جاي حق است دل بروب از غير
غير باطل بود بحق پرواز
حق چنين گفت در دل من (فيض)
آنچه حق گفت با تو گفتم باز