فروغ نور جمال تو در دل بيدار
زدود ز آينه کون ظلمت اغيار
بسوخت غير سراسر در آتش غيرت
منادي لمن الملک واحد قهار
چو سيل قهر جلال احد هجوم آرد
چه چاره جز که بجولان او رود اغيار
بساحت جبروتش کجا رسد اوهام
چو عقل را ملکوتش ببسته راه گذار
شروق نور ازل شد چو در دلي تابان
ز اهل دل بربايد بصيرت و ابصار
چه سان توان بجمالي نظر توان افکند
که صف کشيده پي دور باش او انوار
کند طلوع چه خورشيد ما حي الاعيان
چه جاي نور سنا برق يذهب الابصار
چه دست باز شود عز فرد بي پايان
کجا بماند از اغيار در جهان آثار
ثناي او مشنو (فيض) خرز گفته او
که نيست در دو جهان غير ذات او ديار