بکوش ساقي از آن باده ساغري دست آر
که بوي آن کند ارواح مست را هشيار
چو روح از آن بکشد دين و دل و بباد دهد
چو عقل از آن بچشد افکند سر و دستار
بدل سرور بيارد ز سر غرور برد
بديده نور ببخشد خرد خرد ز خمار
بيک پياله شود صد هزار عاقل مست
هزار مست بيک جرعه زان شود هشيار
ز کج رويش از آن مي سپهر گردد راست
ز خواب غفلت از آن مي جهان شود بيدار
از آن ميي ء که شود زنده گر بمرده چکد
از آن ميي که بخار ار چگد شود گلزار
از آن شراب که بالفرض زاهد ار نوشد
کند ميامن مستيش محرم اسرار
از آن شراب که گر منکري از آن بچشد
برغم انف خودش در زمان کند اقرار
از آن شراب که گرمست اين شراب خورد
رهد ز باده انگور و از صداع و خمار
خيال آن مي شيرين بکله شور افکند
بصبر تلخ مکن کام (فيض) زود بيار