شوخ آهو چشم من چون روي در صحرا کند
بهر صيد از تير مژگان رخنه در دلها کند
تير آن ابرو کمان هرگز نمي گردد خطا
هر کرا گردد دچار اندر دل او جا کند
افکند تيري ز مژگان جانب نظارگان
تا براي عشق خود در هر دلي جا وا کند
تا نيگريزد شکار از دام او، چون صيد کرد
هر دلي را حلقه از زلف خود بر پا کند
عکس صيادان که صيد خويش را از پي روند
صيدش از پي ميرود تا شايدش پروا کند
عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را در پيش خود برپا کند
هر چه خواهد ميکند در کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهره تا حجتي القا کند
عشق صيادست و دلهاي خلايق صيد او
عقلهاي ما اسيرش تا چها با ما کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق اي عاشقان
کو کسي تا اين سخن در خاطر او جا کند
(فيض) بس کن زين سخنها ترسم ار شوري کني
شعر خامت در ميان پختگان رسوا کند