شهره شهر شود هر که جمالي دارد
کشد آزار خسان هر که کمالي دارد
حسن را جلوه مده در نظر بي دردان
جلوه آفت بود آنرا که جمالي دارد
خمش اي مرغ خوش آواز که در سر صياد
بهر تدبير شکار تو خيالي دارد
خط و خالش چکند جلوه و بالي شودش
دل طاوس بدان شاد که بالي دارد
گوهر دل مده از کف بمتاع دنيا
که نيرزد بگهي هر چه زوالي دارد
گو به بيهوده مکن سعي که در دار فنا
هر که راحت طلبد فکر محالي دارد
جان کند در طلب دنيي و بيگانه خورد
خواجه شاد است که مالي و منالي دارد
زايد از قدر ضروريش وبالست وبال
اي خوش آنکس که کفافي ز حلالي دارد
(فيض) را بر سر آن کوي چو بيني بيخود
بگذارش بهمان حال که حالي دارد