غمزه چشم پر فنت سحر حلال مي کند
بيسخن آن لب و دهان وصف جمال مي کند
بسکه ز معني جمال يافته صورتت کمال
جلوه ات از جمال خود سلب کمال مي کند
زينهمه حسن و دلبري بستن چشم چون توان
زاهد بي بصر عبث جنگ و جدال مي کند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرين عرض جمال مي کند
بيخبري ز حسن خود ورنه ز خويش ميشدي
کار تو نيست، ديگري غنج و دلال مي کند
بر دل هر که بگذري روح روان کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد ياد جبال مي کند
آن ستمي که ميکني هر نفسي بجان (فيض)
دشمن اگر کند بکس در مه و سال مي کند