چه عيش آن را که سودائي ندارد
سر شوريده در پائي ندارد
چه لذت يابد از عمر آنکه در سر
خيال سرو بالائي ندارد
چه حظ از زندگي دارد که در دل
جمال ماه سيمائي ندارد
ز چشم بيفروغش بهره نيست
که در روئي تماشائي ندارد
تنش بيجان دلش خالي زمعني است
که در سر عشق زيبائي ندارد
کسي کو عشق و مأوايش نباشد
بعالم هيچ مأوائي ندارد
برون بايد فکند آن سينه از دل
که در سر شور و غوغائي ندارد
کسي کو را بکوي عشق ره نيست
بزندانست صحرائي ندارد
چو (فيض) آن کس که با عشق آشنا شد
دلش ديگر تمنائي ندارد