سرم سوداي سودائي ندارد
دلم پرواي پروائي ندارد
بجز سوداي عشق لاابالي
سر شوريده سودائي ندارد
بجز پرواي بي پروا نگاري
دل ديوانه پروائي ندارد
دل آزاده ام از هر دو عالم
تمناي تمنائي ندارد
دلم از زندگاني سرد از آن نيست
که ديگ عيش حلوائي ندارد
دلم از زندگاني سرد از آنست
که غم در دل دگر جائي ندارد
دل عاشق نمي انديشد از مرگ
که بر آزادگان پائي ندارد
چو عيسي جاي او در آسمانست
که در روي زمين جائي ندارد
اگر دنيات بايد دل بکن زو
که دنيا دوست دنيائي ندارد
نباشد هيچ عقبائي به از عشق
نگوئي (فيض) عقبائي ندارد