حاشا که مداواي من از پند توان کرد
ديوانه به افسانه خردمند توان کرد
شور از سر مجنون به نصيحت نشود کم
از ليليش افزون بشکر خند توان کرد
پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق
در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد
واعظ سخن بيهده تا چند توان گفت
يا گوش به افسانه تو چند توان کرد
خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروي
با چشم چسان گوش باين پند توان کرد
با موج محيط غمش آرام توان داشت
شوريده بصحراي جنون بند توان کرد
اي هم نفسان حال دل زار مپرسيد
نوعي نشکسته است که پيوند توان کرد
از شهد سخن هاي شکر بار تو اي (فيض)
عالم همه پر شکر و پر قند توان کرد