ياد باد آنکه اثر در دل شيدا ميکرد
آن نصيحت که مرا واعظ و ملا مي کرد
ياد باد آنکه مرا بود دل دانائي
عالمي کسب خرد زان دل دانا مي کرد
اختيار از کف من برد کنون معشوقي
که بدل گاه گره مي زد و گه وا مي کرد
تاخت بر مملکت دين و دلم يکباره
آنکه صيد من دل خسته تمنا مي کرد
برد از دست من امروز متاع دل و دين
رفت آن کاين دلم انديشه فردا مي کرد
گو بيا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دينم ورقي وا مي کرد
گو بيا حالي و بر گريه من فاش بخند
که پس پرده ام از پيش تماشا مي کرد
بسته ديد از همه سو راه رهائي بر خود
دل که گاهي هوس زلف چليپا مي کرد
ممکنم نيست ازين دام خلاصي ديگر
جاش خوش باد که از دور تماشا مي کرد
دل بيچاره چو افتاد درين ورطه نخست
روز و شب ورد «متي اخرج منها» مي کرد
آخر الامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دريا مي کرد
بت پرستيد و برهمن شد و زنار ببست
رفت آن (فيض) که او دفتر دين وا ميکرد