هر کجا بود خوبي در فنون حسن استاد
در رموز معشوقي از تو ميبرد ارشاد
زلف کافرت سرکش تير غمزه ات جانکاه
دين ز دست اين نالد جان از او کند فرياد
عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد
از لبت شرابم ده زنده ام کن و آباد
بيتو چون توانم زيست با تو چون توانم بود
هجر ميکند بيداد وصل ميکند بنياد
هجرت آتش افروزد وصل پاک مي سوزد
اي ز هجر تو فرياد وي ز دست وصلت داد
چند اسير خود باشيم از خودم بخر جانا
گرد سر بگردانم ليکنم مکن آزاد
از خودم رهائي ده تا همه ترا باشم
محو ذکر تو گردم جز تو هيچ نارم ياد
خواهم از خود آزادي تا ترا شوم بنده
چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد
بي تو در نفيرم من در غم و زحيرم من
خويش را بمن بنما تا شوم ز رويت شاد
(فيض) ميرد از دوريت وز بلاي مهجوريت
کي تو اين روا داري چون پسندي اين بيداد