در جان و دل چو آتش عشقش علم کشيد
سلطان صبر رخت به ملک عدم کشيد
مهرش چو جاي کرد در اوراق خاطرم
بر حرفهاي غير يکايک قلم کشيد
دل را که بود طاير قدسي بريخت خون
شوخي نگر که تيغ بصيد حرم کشيد
شد زنده سر که در قدم دوست خاک شد
جان مرد چون ز درگه جانان قدم کشيد
در بزم عشق هر که به عيش و طرب نشست
بس جرعها ز خون جگر دم بدم کشيد
گر چه بسي کشيد دلم از شراب عشق
از جام بود غم و سبو بحر کم کشيد
زنهار (فيض) دست مدار از شراب عشق
تا آنزمان که بحر تواني بدم کشيد