دل من بياد جانان ز جهان خبر ندارد
سر من بغير مستي هنري ديگر ندارد
هنر دگر نباشد بر ما بغير مستي
نبود هنر جز آنرا که ز خود خبر ندارد
کند آنکه عيب مستان نچشيده ذوق مستي
خودش او تمام عيب است و يکي هنر ندارد
ز ره ملامت آئي و گر از در نصيحت
چه کني بمست عشقي که در او اثر ندارد
تو که زاهدي بپرهيز تو که عابدي سحرخيز
سر من مدام مست و شب من سحر ندارد
من و باز عشق و رندي که درين خرابه دل
همه علم و زهد کشتيم و يکي ثمر ندارد
دل ماست شاد و خرم بهر آنچه ميکند دوست
غم آن نميخورد (فيض) که دعا اثر ندارد