در روي چه خورشيد تو ديدن نگذارند
گرد سر شمع تو پريدن نگذارند
از بدر جبين تو هلالي ننمايند
گل گل شکفد زان رخ و چيدن نگذارند
صد بار نظر افکنم آن سوي و مکرر
از شرم و حياي تو رسيدن نگذارند
لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را
زان باده درين نشأه چشيدن نگذارند
با آب حيات است که جز خضر خط تو
کس را بحواليش چريدن نگذارند
تا تيغ زدي جان طلبي قاعده کيست
بسمل شدگانرا بطپيدن نگذارند
در دام تو افتاد دل (فيض) و مراو را
زين سلسله تا حشر رهيدن نگذارند