دواي درد ما را يار داند
بلي احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آري
غم بيمار را بيمار داند
وگر از چشم او خواهي ز دل پرس
که حال مست را هشيار داند
دواي درد عاشق درد باشد
که مرد عشق درمان عار داند
طبيب عاشقان هم عشق باشد
که رنج خستگان غمخوار داند
نواي زار ما بلبل شناسد
که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد
نه هر کس شيوه اين کار داند
ز خود بگذشته اي چون (فيض) بايد
که جز جانبازي اينجا عار داند