زور بازوي يقينش رفع هر شک ميکند
هر که او از لوح هستي خويش را حک ميکند
طرفة العيني بمعراج حقايق ميرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک ميکند
اهل وحدت در جهان جز يک نمي بيند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را يک ميکند
صيقلي کن لوح دلرا از رياضات بدن
صيقل دل چشم جانرا کار عينک ميکند
ناخن غيرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار ديوار حصار جان مشبک ميکند
عقل خودبين افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک ميکند
عشق اگر بر موسي جانت تجلي آورد
صد چو طور هستي موهوم مندک ميکند
عشق اگر الملک لي گويد و گر خامش شود
مو بموي عاشقان فرياد لک لک ميکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقي ميدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زيرک ميکند
من ندانم تير مژگان بر دلم چون ميزند
اينقدر دانم که زخم سينه کاوک ميکند
ميزنم خود را به تيغ عشق بادا هر چه باد
يا ظفر با قتل کارم را بدو يک ميکند
با کسي کو خالي از عشق است پر صحبت مدار
همنشين تأثير بسيار اندک اندک ميکند
چون درشتي مي کند دشمن تو نرمي پيشه کن
نرمي از دل کينها بيرون يکايک ميکند
حاش لله حاسدان را از من آزاري رسد
ليک حرف دل نشستم کار ناوک ميکند
دوستانرا بر درخت دوستي مي پرورد
لطف ايزد دشمنان را يک بيک چک ميکند
نيست (فيض) از تازه گويان و نه هم از شاعران
ليک کار تازه گويان اندک اندک ميکند