دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ريختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونين کنم عتاب
گشتم خجل ز خويش عتابم دگر نماند
اي يار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جاي پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگي نماند دگر در سراي تن
بيزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پايم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پيري شتاب کرد و شتابم دگر نماند
ديريست درد ميکشم از عيش روزگار
در جام خوشدلي مي نابم دگر نماند
در جست و جوي آب کرم برو بحر را
گشتم بسي بسر که سرابم دگر نماند
اي يار فيض برده ز باران صحبتم
دامان بکش ز (فيض) سحابم دگر نماند