شد تهي از عشق سر بي باده اين ميخانه ماند
صاحب منزل برون شد خشت و خاک خانه ماند
معني انسان برفت و صورت انسان بجاست
جان ز تن مي از قدح شد قالب و پيمانه ماند
سالها شد زين چمن گلبانگ عشقي برنخواست
از محبت صوت و حرف از عاشقي افسانه ماند
عاشق حسن مجازي عقل را در عشق باخت
حسن شد سوي حقيقت او چنين ديوانه ماند
شمع چون آگه شدي از سوز دل پروانه سوخت
سوخت شمع و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
از برم رفت آن نگار و عقل و هوش از سر ببرد
يادگارم ز آن پري داغ دل ديوانه ماند
بار جان با عشق جانان بر نمي تابيد دل
جان برون شد از تنم در دل غم جانانه ماند
بار هستي (فيض) بر گردن گرفت از بهر آن
کاشناي دوست گردد همچنان بيگانه ماند
هيچکس آگه نشد از سر اين بحر شگرف
سوخت بس غواص را دم در صدف دردانه ماند