مژده اي از هاتف غيبم رسيد
قفل جهانرا غم ما شد کليد
گوي ز ميدان سعادت ربود
هر که غم ما بدل و جان خريد
صاف مي عشق ننوشد مگر
آنکه ز هستيش تواند بريد
آنکه ازين باده بنوشد زند
تا بابد نعره هل من مزيد
سير نگردد بسبو يا بخم
کار وي از جام بدريا کشيد
تا چه کند در دل و در جان مرد
نشأه اين باده چو در سر دويد
ساقي از آن نشأه تجلي کند
عاشق بيچاره شود نابديد
حد و نهايت نبود عشق را
کي برسد وصف شه بي نذير
کوش که تا صاحب معني شوي
(فيض) نسازد بتو گفت و شنيد