سوي اين دون گدا آنشاه کي رو ميکند
التفاتي از سگش ميخواهم او کي ميکند
ميتوانستم کز او احوال دل گيرم ولي
گفتگو آن تندخو با چون مني کي ميکند
در شب تاريک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل يکي را جست و جو کي ميکند
از سر کويش کجا من ميتوانم پا کشيد
اين سر سودا پرستم ترک او کي ميکند
هر دم از غم اي مسلمانان مرا آگه کنيد
با من آخر آشتي آن جنگجو کي ميکند
هر که خورشيد رخش را ديده باشد يک نظر
ديدن غلمان و حوران آرزو کي ميکند
فيض در روي بتان مي بيند آيات خدا
ورنه در وصف بتان اين گفتگو کي ميکند