شماره ٣٣٠: گر يار بما رخ ننمايد چه توان کرد

گر يار بما رخ ننمايد چه توان کرد
ز آنروي نقاب ار نگشايد چه توان کرد
پنهان ز نظرها اگر آيد بتماشا
در ديده دل از ما بزدايد چه توان کرد
آن حسن و جمالي که نگنجد بعبارت
اين ديده مرآنرا چو نشايد چه توان کرد
در ديده عشاق چه خورشيد عيانست
گر در نظر غير نيايد چه توان کرد
چون روي نمايد دل و دين را بربايد
يک لحظه وليکن چه نيايد چه توان کرد
آيد بر اين خسته دمي چون بعيادت
عمرم اگر آندم بسر آيد چه توان کرد
اي (فيض) گرت يار نخواهد چه توان کرد
ور خواهد و رخ مي ننمايد چه توان کرد