هر که بيمار تو باشد درد بيمارش نباشد
نشنود قول طبيبان با دوا کارش نباشد
مست عشق ار زهر نوشد يا شکر فرقي نباشد
بر سرش گر تيغ بارد هيچ آزارش نباشد
از حبيب ار جور بيند لطف مي پندارد آن را
لطف را پندارد او هرگز سزاوارش نباشد
هر که رسوا گردد از عشق بت صاحب جمال
از ملامت سر نپيچد عيب کس عارش نباشد
دوش بگذشتم بکوي مي فروشان زاهدي با من بگفت
باده صوفي مي ننوشد با گنه کارش نباشد
گفتمش صافي نگردد تا ننوشد باده صافي
ذوق مستي تا نيابد نزد او بارش نباشد
ميکند بر خويشتن دشوار عاقل کارها را
بر خود ار آسان بگيرد عشق دشوارش نباشد
بر فراز آسمان کي جاي يابد چون مسيحا
جز کسي کو در زمين فکر خر و بارش نباشد
(فيض) مگذر زان سخن کانرا نمي آري بجاي
بد بود گفتار آنکس را که کردارش نباشد