خورشيد فلک روشني از روي تو دارد
هر جاست گلي چاشني از بوي تو دارد
چشمي که ربايد دل خلقي به نگاهي
آن دلبري از نرگس جادوي تو دارد
هر جا که زند خيمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوي تو دارد
حيرت کده گشت سراپاي وجودم
هر ذره خدا چشم و دلي سوي تو دارد
گه سوزي و گه داغ نهي گاه گدازي
هر عيش که دلراست ز پهلوي تو دارد
هر عاشق بيچاره که در بند بلا نيست
آشفتگي از نگهت گيسوي تو دارد
چون (فيض) نباشد ز هم اجزاي وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوي تو دارد