بياد يار در خلوت نشستم تا چه پيش آيد
ره اغيار را بر خويش بستم تا چه پيش آيد
چو ديدم پاي سعي خويش در ره بسته، بگشادم
بسوي رحمت حق هر دو دستم تا چه پيش آيد
چشيدم در ازل يکجرعه از خمخانه عشقش
هنوز از نشأه آن باده مستم تا چه پيش آيد
بت من هستي من بود تا دانستم اين معني
به نيروي يقين اين بت شکستم تا چه پيش آيد
گشودم از ميان خويشتن زنار شيطان را
کمر در خدمت الله بستم تا چه پيش آيد
نديدم چون کسي را غير حق کاري تواند کرد
اميد از ماسواي حق گسستم تا چه پيش آيد
شکستم آرزوي نفس را در کام جان يک يک
ز دست نفس و شيطان هر دو جستم تا چه پيش آيد
بقرص نان خلقاني قناعت کردم از دنيا
ز حرص آز و رنج خلق رستم تا چه پيش آيد
بصورت کار من شد پيش و در معنيش پس ديدم
ازين معني بصورت پس نشستم تا چه پيش آيد
خجل گشتم ازين گفتار بي کردار و بس کردم
دهان خويش را چون (فيض) بستم تا چه پيش آيد