جرعه ام را جام و مينا تنگ شد
مستيم را دار دنيا تنگ شد
اشک و آهم را دگر جائي نماند
هفت گردون هفت دريا تنگ شد
تنگ گردد سينه چون دل شد فراخ
از فراخي سينه را جا تنگ شد
چون قفس شد بر روان حسن و خيال
عالم پنهان و پيدا تنگ شد
وقت شد کز آسمان هم بگذرم
منظرم را زير و بالا تنگ شد
پشت بر اين توده بايد کرد و رفت
گردشم بر روي صحرا تنگ شد
جان درين عالم نمي گنجد دگر
مي روم آنجا که اينجا تنگ شد
ساغرم سرشار شد از فيض حق
آب شد بسيار دريا تنگ شد
يافتم چون ره بعشرتگاه قدس
بر دلم عقبا و دنيا تنگ شد
سينه بيش از کوه دارد تاب (فيض)
نور حق را طور سينا تنگ شد
عمر شد در آرزوي دل تبه
روزگارم در تمنا تنگ شد