عاقل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
غافل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
در فکر اويم صبح و شام در ذکر خير او مدام
کاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
حقم سراپا حق پرست بر من ندارد ديو دست
باطل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
ميلم هميشه سوي اوست سوئي بغير از سوي دوست
مايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
در کار آن خورشيدوش چشمم چو تير غمزه اش
کاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
برداشتم خود را ز پيش ديگر ميان او و خويش
حايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
در عشق تا گشتم علم علمم فزايد دم بدم
جاهل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
هر چه او کند من راضيم هر چه او دهد من قانعم
سايل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را (فيض) من
قابل نمي باشم دمي عشق اين تقاضا مي کند