قومي بمنتهاي ولايت رسيده اند
از دست دوست جام محبت چشيده اند
از تيغ قهر زندگي جان گرفته اند
وز جام لطف باده بيغش چشيده اند
هر چند گشته اند سراپاي صنع را
غير از جمال صانع بيچون نديده اند
طوبي لهم که سر بره او فکنده اند
بشري لهم که از دو جهان پا کشيده اند
قومي دگر ز دوست ندارند بهره
جز آنکه حا و باي محبت شنيده اند
افتاده اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنيا چشيده اند
پازهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
ليک از مي غرور سروري خريده اند
در منتهي رخوت و در منتهاي جهل
دارند اين گمان که به دانش رسيده اند
جز شکوه نيست بر لبشان جز بدل سخط
غير از امل ز عمر نصيبي نديده اند
با اين همه بدنيي دون بسته اند دل
آيا در اين عجوزه چه شوها که ديده اند
صد سال عمر اگر گذرد يا هزار سال
اين قوم خام را که همان نارسيده اند
زان قوم نيست (فيض) و ازين قوم نيز نيست
او را مگر براي سخن آفريده اند