شماره ٢٦٧: در سر چو خيال تو درآيد
در سر چو خيال تو درآيد
درهاي فرح برخ گشايد
هرگاه به ياد خاطر آئي
فردوس برين بخاطر آيد
نام تو چو بر زبان رانم
هر موي زبان شود سرايد
جان را بخشد حيات تازه
پيکي که ز جانب تو آيد
چشم از خط نامه نور گيرد
جان فيض ز معنيش ربايد
تا ديده بخون دل نشوئي
حاشا که دوست رخ نمايد
چشم نگريسته در اغيار
آن حسن و جمال را نشايد
تا دل نکني ز غير خالي
در وي دلدار در نيايد
حق در دل آن کند تجلي
کاين آينه از سوي زدايد
چشمي که گذر کند ز صورت
معنيش جمال مي نمايد
چشم سرو سر گشوده دارم
تا او ز کدام در درآيد
چون (فيض) دل شکسته دارد
او را رسد ار غمي سرايد