دل از ارني کند آنکس که بر اعلي نظر بندد
شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد
ترا رفعت اگر بايد ره افتادگي بسپر
ز بالا قطره مي بندد که در پائين گهر بندد
تا نسوزد تا دل از عشقي بسر شوري نمي افتد
ندارد دردسر چون کس چرا چيزي بسر بندد
نميگنجد بيکدل غير يک معشوق، ممکن نيست
نه بندد تا بمعشوقي ز معشوقي نظر بندد
سر اندر راه آن باز و کمر در خدمت آن بند
که فرقت را نهد تاج و ميانت را کمر بندد
نهي سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجي
بفرمانش کمر بندي ترا مهرش کمر بندد
يد الله دست جان گيرد يحب الله دهد جانش
اگر بعد از قل الله همتي بر ثم در بندد
دلي با حق به پيوندد که اخلاصي در آن باشد
کسي مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد
بيا اي (فيض) دست از خويشتن بردار يکباره
که تا دست خدا بر رويت از اغيار در بندد