چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عز تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نيست متاعي
هر چند فروشند خريدار توان بود
گر عافيت اينست که اين پنجه آن راست
شکرانه بيماري بيمار توان بود
يک ذره گر از مهر تو نايد بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
يکدم گر از آن زلف دو تا بوي توان برد
عمري دو جهان را همه عطار توان بود
در ميکده لطف تو بي خويش توان زيست
در مصطبه قهر تو هشيار توان بود
در حضرت قهر تو خطائي نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشاي ترا در نگشايد
در حسرت آن در پس ديوار توان بود
گر روي تو در خواب نمايند بعشاق
حاشا دمي از شوق تو بيدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشي
منصور توان بودن و بر دار توان بود
اي (فيض) طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بيهده باشد که طلب کار توان بود