دلم از کشمکش خوف و رجا بسکه طپيد
همگي خون شد و از رهگذر ديده چکيد
مالک الملک بزنجير مشيت بسته است
تا نخواهد سر موئي نتواند جنبيد
خواهشش داد مرا خواهش هر نيک و بدي
تا که دل کرد برغبت گنه و مي لرزيد
چو کنم گر ننهم سر به قضا و برضا
سخطم را نبود عائده غير مزيد
هر بدي سر زند از من همه از من باشد
ليس ربي و له الحمد بظلام عبيد
بار الها قدم دل بره راست بدار
تا بهر گام مراو را رسد از قرب نويد
پيش از آني که کند طاير جانم پرواز
گر بقربم بنوازي نبود از تو بعيد
نااميدم مکن از دولت وصلت اي دوست
که ز تو غير تو داني که ندارم اميد
(فيض) را از مي وصلت قدحي ده سرشار
تا که در مستي عشق تو بماند جاويد