با هيچکس اين کش مکش آن يار ندارد
جز با دل سرگشته ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که اين بار ندارد
بيمارم و بيماريم از دست طبيب است
دردا که طبيبم سر بيمار ندارد
گويند که رنج تو ز ديدار شود به
اين چشم ترم طاقت ديدار ندارد
غمخواري يار است علاج دل بيمار
آن يار وليکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرايش جان کرد
بگذر ز دلم اين همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسي عار ندارد
از زهد گذر کن گرت انديشه خار است
کاين گلشن قدسي گل بي خار ندارد
غمخوار بود چاره آن دل که غمينست
بيچاره دل (فيض) که غمخوار ندارد