شوريده صحرائي در خانه چسان باشد
از عقل چو شد برتر فرزانه چسان باشد
تا نگذرد از هستي دستش ندهد مستي
تا جان ندهد از کف جانانه چسان باشد
عشق ار نکند مستش کي دوست دهد دستش
تا مي نخورد زان کف مستانه چسان باشد
ميخانه نباشد سر لذت ندهد مستي
يکدم چو تهي ماند ميخانه چسان باشد
آن يار چو شد يارش بگسست ز اغيارش
با مردم بيگانه همخانه چسان باشد
آنرا که کند عاقل عاشق نتواند شد
و آن را که کند عاشق فرزانه چسان باشد
آن را که کند دلشاد اندوه کجا بيند
آنرا که کند آباد ويرانه چسان باشد
آنرا که کند ياري هرگز نکشد خواري
و آنرا که دهد رازي بيگانه چسان باشد
آنرا که کند مجنون از عقل چه دريابد
و آنرا که خرد بخشد ديوانه چسان باشد
آنرا که دهد عشقي پنهان نتواند کرد
گر پرده نيفتد زو افسانه چسان باشد
تا دل نبرد دلبر شوري نفتد در سر
شور ار نفتد در سر غمخانه چسان باشد
چون (فيض) باو ره برد يک جرعه از آن مي خورد
جز عشق رخ او را کاشانه چسان باشد