آن دل که توئي در وي غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلي باشد کان بيخبر است از تو
چون جاي تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بيگانه کسي باشد کو با تو نباشد يار
آنکس که تواش ياري بيگانه چرا باشد
ديوانه کسي بوده است کو عشق نفهميده است
آن کس که بود عاشق ديوانه چرا باشد
فرزانه کسي باشد کو معرفتي دارد
آن کو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سري کو در صدف سينه است
سنگي که بود بيجان در دانه چرا باشد
آن دل که بديد آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگرانرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غير از تو کرا بيند
واندل که تواش دلبر بت خانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهي بتو دل يابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نيست تنش را جان
در کالبد بي جان جانانه چرا باشد
رو سوره يوسف خوان تا بشنوي از قرآن
حقست حديث عشق افسانه چرا باشد
(فيض) است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون يافت عمارت دل ويرانه چرا باشد