رخ برافروزي دل من شعله اخگر شود
ور بپوشاني ز من اين هر دو خاکستر شد
طاعتش ناقص بماند هر که ابرويت نديد
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بيند روي ميمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
ديده دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سر بسر بوم دلش اخضر شود
باغ رويت هر که ديد ايمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برين رهبر شد
هر که در هجرت فتد ايمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ايمانش محکمتر شود
هر که بيند لعل نوشين ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سر بسر شکر شود
هر که بيند چشم و ابروي ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد در يتيم
قطره باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نيست
هر که ورزد عشق بي استاد دانشور شود
اي خوش آنروزي که بازم در ره عشق تو سر
هر که در عشق خدائي سر شود سرور شود
من نميدانم چه بايد کرد تا بر خاک (فيض)
کيمياي پرتو لطف تو افتد زر شود