جز تنعم بغم يار عبث بود عبث
هر چه کرديم جز اين کار عبث بود عبث
هر چه جز مصحف آن روي غلط بود غلط
جز حديث لب دلدار عبث بود عبث
پي به منزلگه مقصود نبرديم آخر
قطع اين وادي خونخوار عبث بود عبث
اشگ خونين بنگاهي بخريدند از ما
کوشش چشم گهربار عبث بود عبث
هر چه برديم ز کردار هبا بود هبا
هر چه بستيم ز گفتار عبث بود عبث
جنگ با نفس خطاپيشه خود مي بايست
با کسان اينهمه پيکار عبث بود عبث
خويش را کاش در اول بخدا مي بستم
از خودي اين همه آزار عبث بود عبث
هر چه گفتيم و شنيديم خطا بود خطا
غير حرف دل و دلدار عبث بود عبث
جز دل سوخته و جان برافروخته (فيض)
هر چه برديم بدان يار عبث بود عبث