دلي که عشق ندارد وجود اوست عبث
چو پرتوي ندهد شمع دور اوست عبث
وجود خلق براي پرستش حقست
کسي که حق نپرستد وجود اوست عبث
کسي که سود و زيانش نه در ره عشق است
زيان اوست بسي سهل و سود اوست عبث
عبادتت نکند سود معرفت چون نيست
چو جامه را نبود تار و پود اوست عبث
گمان مبر ز سراب جهان شوي سيراب
که هر چه بود ندارد نمود اوست عبث
بيا عبادت حق کن ز باطلان بگريز
که مهر باطل باطل درود اوست عبث
اگر نه (فيض) براي خدا سخن گويد
سخن سرائي او چون وجود اوست عبث
خموش باش محيط جهان پر از سخن است
ببحر هر که گهر ريخت جود اوست عبث