از من و ما نمي توانم گفت
صفت لا نمي توانم گفت
شمه گر بگويم از اسما
از مسمي نمي توانم گفت
وصف آن بيجهت مپرس از من
حرف بي جا نمي توانم گفت
گفتني نيست وصف او نه همين
من تنها نمي توانم گفت
سخن از راز دل مپرس که من
اين سخن ها نمي توانم گفت
گفته بودم که گويمت غم دل
گفتم اما نمي توانم گفت
پيش چشمم ز بس که موج زنست
حرف دريا نمي توانم گفت
بر دلم بسکه تنگ شد ز غمش
حرف صحرا نمي توانم گفت
از من مست حرف عقل مپرس
که من اينها نمي توانم گفت
اين بلاها که (فيض) ديد از عشق
هيچ جا وا نمي توانم گفت