گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد اين کارها بروزت
گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت
گفتا که کار خامست بايد جفا هنوزت
گفتم ز سوز هجران آمد مرا بلب جان
گفتا که سازي آخر سر بر کند ز سوزت
گفتم تموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلي آيد پس از تموزت
گفتم که با سگانت ديريست آشنايم
گفتا بلي ولي من نشناختم هنوزت
گفتم که نيست جايز از عاشقان بريدن
گفتا که ما معافيم از جان لايجوزت
سربسته حيرت افزود آيا چها کند باز
با اهل دانش اي (فيض) گر حل شود رموزت