مرا سوداي عشق آئين دين است
هميشه عاشقم کار من اين است
دلم شاد است اگر دارم غم عشق
غم عشق ار ندارم دل غمين است
بود عشقم بجاي جان شيرين
چو عشق از سر رود مرگم همين است
سرم ميخانه صهباي عشقست
دلم ديوانه عقل آفرين است
ز دولتهاي عشق اين بس که دلرا
ز هر سو دلربائي در کمين است
مرا گر عاقلان ديوانه خوانند
يکي را تا ز حشر عشق اين است
مرا در عشق بايد مرد و جان برد
نجات جان و دل (فيض) اندرين است