چراغ کلبه عاشق خيال دلدار است
سري که عشق درو نيست خانه تار است
هزار خرمن شادي به نيم جو نخرد
بجان دلي که غم عشق را خريدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئيست درو جان عشق در کار است
چو همتي طلبي از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالي دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بيدار است
رسد چو شادي بيجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر ز پاي درآئيم عشق گيرد دست
اگر خطاي برائيم عشق ستار است
تو و حماقت و انکار حرف هر ياري
من و معارف اين کار جمله در کار است
تو اي فلان و رياست که هر کس و کاري
مرا بخاک ره او بشمرند بسيار است
فکندگي بتو دشوار و بر من آسانست
قلندري بمن آسان و بر تو دشوار است
کسي که راه ندارد بچاره دردش
ز بهر چاره دگر چاره ايش ناچار است
ز اختيار کم از اضطرار آزاد است
چو (فيض) هر که بفرمان عشق قهار است