روم از هوش اگر بينم بکامت
ندارم طاقت شرب مدامت
خيالت گر بخاطر بگذرانم
روم از خويشتن بيرون تمامت
نمي يارم بنزديک تو آمد
که دورست از طريق احترامت
نيم چون قابل بزم وصالت
ببو خرسندم و تکرار نامت
خوشا آن سر که در پاي تو باشد
خوشا آن چشم که بيند صبح و شامت
بخود ديگر نيايد تا قيامت
سري کو جرعه نوشد ز جامت
شود آزاد از دنيا و عقبي
اگر مرغ دلي افتد بدامت
مبارک طايري فرخنده مرغي
که صبح و شام گردد گرد بامت
چو بر خاک رهي افتد گذارت
نهم آنجا جبين بر نقش گامت
کنم جانرا فداي خاک پايش
کسي کارد بنزد من پيامت
جهاني پر شود از نقل و باده
کند چون ناقلي نقل کلامت
سلامت در سلامت باشد او را
که روزي گرددش روزي سلامت
ندانم تا چه مستي ها کند (فيض)
چه گوئي کيستي يا چيست نامت
سخن کوته کنم تا کس نگويد
که چند و چند ازين گفتار خامت