آن ملاحت که تو داري گهر حسن آنست
ببهايش نرسد هيچ متاع ار همه جانست
ما نداريم متاعي که بود در خور وصلت
تو گران قيمتي و هر چه ترا هست گرانست
با تو سودا نتوانيم مگر لطف کني تو
کانچه ما را به از آن نه همه چيزت به از آنست
بوسه گر بربايد ز لبت سوخته جاني
شود او زنده و جاويد و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودي ببرد عاشق مسکين
کز عطاي تو ترا هيچ نه نقصان نه زيانست
ميزند بر لب من دست ادب قفل خموشي
ورنه بسيار سخن هست که محتاج بيانست
حرف سودا سخن سود و زيان هيچ مگو (فيض)
کاين سخن چون سر سودا زده گويد هذيانست