مرا که دل ز غم معصيت ورق ورقست
اميد نور تجلي ز حق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادماني دل او
ز يمن دوست همه درد من بيک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اينهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نيست که دود دل عزيزانست
نشان خون دلست اينکه بر افق شفق است
نهم قضاي خداوند را سر تسليم
که بنده را ز کتاب خدا همين سبق است
فروغ حسن تو را هست سوي حق روشن
که اين صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زيور ابر کف حوران
نثار روي ترا ز آسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوري و گر بشري
مپوش روي که نظاره تو ياد حق است
سخن تمام نگردد ز يک غزل اي (فيض)
اگر چه گفته تو صفحه دو صد ورق است